معرفی وبلاگ
...و آنگاه آفتابگردانی از گوشه ای طلوع کرد و به میان کارهایم سرک کشید و من هیچ ندانستم آمدنش از کدامین سو بود . می دیدمش که هر روز از سحر گاهان یک جا می نشیند و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند، و تا شامگاهان همچنان روی بر او نگاه می دارد و با او می گردد. آنگاه تازه دانستم که چرا به او می گویند «آفتابگردان» ! از انجایی که خورشید در اسطوره ها نماد «حقیقت» بود آفتابگردان را نکو داشتم و خواستم تا با من بماند و نشان من باشد،نه به آن نشان که خود را حقیقت بپندارم ،و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانم، بلکه تنها به نشان آرزویی که در سویدای قلبم روییدن گرفته بود که : « ای کاش می توانستم آن گونه باشم» با تشکر گلشید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 16219
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
X